عمق یک بی قراری
یانور... نمی دانم این که این روزها این جور به جانم افتاده و رهایم نمی کند چیست.. انگار یک بیماری درمان نشدنی دارم.. روحم را می جود و آرام آرام پیش می رود تا آن جایی که به قلبم برسد و مثل یک سردار فاتح قلبم را فتح کند و پرچمش را فرو کند درست توی قلبم و من نفسم بند بیاید.. و راه نفس کشیدن بدجوری بسته شود.. جوری که حالا انگار دارد به هدفش می رسد و من باید دوام بیاورم که نمیاورم.. و می فهمم که این اضطراب گاه گاهی که پیش آمده چیست...حال مبهم این روزهایم را بدجوری می فهمم و نفسم در نمی آید.. کسی نمی تواند حال شکست خورده ی زخم خورده ای را بفهمد که غرورش زیر زمین های فتح شده ی دشمن یک جایی بین انبوه جنازه ها و زخمی ها و غنیمت ها.. و بین فریاد های آب آب سربازان و میان لرزش دستان فرمانده اش یک جایی همین جا ها گم شده است... و کسی نمی تواند بفهمد آن شکست خورده ی زخم خورده نه از دست و پای مجروحش و گلوی تشنه اش که از غرور زخم شده اش جان می کند و می میرد.. آرام آرام..بی هیچ صدایی.. و این همان جان سختی این روزهای من است..که بعضی ها هرقدر هم تلاش کنند و جان بکنند... وقتی فاتح این میدانند به آن نمی رسند.. و نمی فهمند.. که این بیماری صعب العلاج که دارد روحم را می خورد و پیش می رود و من دارم توانم از دست می دهم چیست... . حرم درمانم می کند تنها...آقا جان.. یا علی ابن الموسی الرضا