سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عمق یک بی قراری

یا نور

همیشه بعد از مدت ها وقتی سراغ وبلاگ کوچکم می رفتم و کلی وقت بود که تویش ننوشته بود

بعد از یا نور و هوالمحبوب وهرنام عشقمان که آن بالا می نوشتم به تناسب حالم

زیرش می نوشتم ننوشتن دارد خفه ام می کند و جانم را به لب می رساند...

آن موقع ها شاید یک هفته یا نهایت دوهفته ی ساده ی معمولی را پشت سر گذاشته بودم و

نمی فهمیدم ننوشتن از خفه شدن یعنی چی..

اما حالا..

ننوشتن واقعا دارد خفه م می کند...

ننوشتن از یک ماه و نیم پر از اتفاق که آرام و قرارم را گرفته

شده ام شبیه همان دانش آموز عاشق که رو به روی معلمش می نشست..

او برایش شعر می خواند

و من هم تنها محو صدایش و لحن کلماتش می شدم...

بی قراری روزهای قبل از جنوب را پیدا کرده ام...

بی قراری و دلتنگی یک تازه مسلمان را و حسرتی مبهم از روزهایی

که از دست داده و ذوقی از روزهایی که پیش رو دارد...

بی  قراری ام  شبیه روزهای کلاس المپیاد شده..شبیه همان وقت هایی که پشتیبانم

با من حرف می زد..شبیه خنده های شیطنت آمیز بچه ها...

شبیه بغضی که وقتی ازدستم عصبانی می شد از چشم هایش

قایم می کردم...

بی قراری ام شبیه تمام آن روزهایی که شده و آرام و بی صدا پایم را توی مدرسه گذاشته بودم

آرام قدم می زدم ...آرام نفس می کشیدم که مبادا تمام رویای فرهنگی حبابی باشد و با خوشحالی

بیش از حد بترکد....

این روزها ننوشتن شده مثل یک مار سمی...زیرکانه و موزی بدون اینکه بفهمم

خودش را به دورگلویم رسانده دارد آرام و بی صدا جوری که هیچ کس نفهمد می پیچد دور گلویم..

و خفه ام می کند..

دارم جان سختی می کنم این روزها... و جان می کنم...

ننوشتن از روزی که از لحظه ای که  از خانه آمدم بیرون تا وقتی که از مترو رفتیم بالا

با فشار جمعیت و فریاد ما همه سربازتوییم خامنه ای بغض داشتم و با مداحی

میگم بابا اینا کین که با لباس خاکین تبدیل به هق هق شد..

تا وقتی از دیدن تابلو های نه سازش نه تسلیم نبرد با آمریکا خون غیرتم به جوش آمد و آرزو

کردم جناب رئیس جمهور...چشم هایش را باز کند و مهم تر از آن گوش هایش را..

ننوشتن از آمدن شهیدان غواص و حال جمع و فریاد الله اکبر..

و حال مادران شهید..تا حال منی که گوشه ای دور جوری که آنها همان شهدای غواص را می گویم من را نبینند

و من ببینمشان ایستاده بودم مثل یک بچه ای که کار بدی کرده باشد

و بیشتر از تنبیه از نگاه مهربان و فوق مهربان و توام با سرزنش بترسد..

که برق نگاه های مهربان خیلی آدم را می گیرد و نفس آدم را بند می آورد...

بیشتر از داد و فریاد...و عصبانیت....

ننوشتن از او....

دارد خفه ام می کند..

چیزی که توی پیامک های هول هولکی ام و پر از بغضم نمی توانم برایش بگویم.....

نمی توانم دست هایش را بگیرم وادارش کنم توی چشم هایم زل بزند...

و حرف هایم را گوش کند و من کم کم سرم پایین بیاد و او هم چنان با نگاه خواهرانه اش نگاهم کند...

ننوشتن از حال دیروزم که ترس بند بند وجودم را فرا گرفته بود

و او در اذان ماه رمضان اذانی که دعا کردن بی برو برگرد قبول است

دعا کرده اگر دوست خوبی نباشیم..تمام شود..و من میدانم مستجاب خواهد شد....

ننوشتن از خواب دیشب که کسی را راهی اش کردم برود مشهد و برایش دعا خواندم

و حتی یواشکی توی گوشش گفتم که آیت الکرسی بخواند...

که سالم برگردد...و من آرام شوم....ننوشتن از احساسم...احساسی که بی قراری

را به نهایت رسانده و دست خودم نیست..

تمام وجودم کسی را چیزی می خواهد که نیست..

و من هم انگار گم شده ای دارم...

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا...

 

 

 

پ.ن:دلم حرم می خواهد...دلم حرم می خواهد آقاجان...بنشینم توی صحن انقلاب روبه روی گنبدت توسل بخوانم

و شادی کودکانه ی بچه هایی را نگاه کنم که هیچ چیز برایشان دلچسب تر از کنارشما بودن نیست..

دلم حرم می خواهد آقاجانم...با تمام وجود...

 


نوشته شده در یکشنبه 94/3/31ساعت 10:51 صبح توسط نگاه آسمانی| نظرات ( ) |